Friday, December 21, 2007

زندان شب یلدا

چند این شب و خاموشی ؟ وقت است که برخیزم

وین آتش خندان را با صبح برانگیزم


گر سوختنم باید افروختنم باید

ای عشق بزن در من کز شعله نپرهیزم


صد دشت شقایق چشم در خون دلم دارد

تا خود به کجا آخر با خاک در آمیزم


چون کوه نشستم من با تاب و تب پنهان

صد زلزله برخیزد آنگاه که برخیزم


برخیزم و بگشایم بند از دل پر آتش

وین سیل گدازان را از سینه فرو ریزم


چون گریه گلو گیرد از ابر فرو بارم

چون خشم رخ افروزد در صاعقه آویزم


ای سایه، سحر خیزان دلواپس خورشیدند

زندان شب یلدا بگشایم و بگریزم


هوشنگ ابتهاج-سایه

Thursday, December 20, 2007

ره میخانه و مسجد کدام است

ره میخانه و مسجد کدام است
که هر دو بر من مسکین حرام است

نه در مسجد گذارندم که رند است
نه در میخانه کاین خمار خام است

میان مسجد و میخانه راهی است
بجویید ای عزیزان کاین کدام است

به میخانه امامی مست خفته است
نمی‌دانم که آن بت را چه نام است

مرا کعبه خرابات است امروز
حریفم قاضی و ساقی امام است

برو عطار کو خود می‌شناسد
که سرور کیست سرگردان کدام است

Monday, December 10, 2007

آن لحظه کآفتاب و چراغ جهان شوی

آن لحظه کآفتاب و چراغ جهان شوی
اندر جهان مرده درآیی و جان شوی

اندر دو چشم کور درآیی نظر دهی
و اندر دهان گنگ درآیی زبان شوی

در دیو زشت درروی و یوسفش کنی
و اندر نهاد گرگ درآیی شبان شوی

هر روز سر برآری از چارطاق نو
چون رو بدان کنند از آن جا نهان شوی

گاهی چو بوی گل مدد مغزها شوی
گاهی انیس دیده شوی گلستان شوی

فرزین کژروی و رخ راست رو شها
در لعب کس نداند تا خود چه سان شوی

رو رو ورق بگردان ای عشق بی​نشان
بر یک ورق قرار نمایی نشان شوی

در عدل دوست محو شو ای دل به وقت غم
هم محو لطف او شو چون شادمان شوی

آبی که محو کل شود او نیز کل شود
هم تو صفات پاک شوی گر چنان شوی

آن بانگ چنگ را چو هوا هر طرف بری
و آن سوز قهر را تو گوا چون دخان شوی

ای عشق این همه بشوی و تو پاک از این
بی صورتی چو خشم اگر چه سنان شوی

این دم خموش کرده​ای و من خمش کنم
آنگه بیان کنم که تو نطق و بیان شوی

غزلیات شمس

Thursday, December 6, 2007

زبان نگاه


نشود فاش کسی آنچه میان من و تست
تا اشاراتِ نظر نامه رسان من و تست

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان ِ من و تست

روزگاری شد و کس مردِ رهِ عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و تست

گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه ی عشق نهان من و تست

گو بهار دل و جان باش و خزان باش،ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و تست

این همه قصه فردوس و تمنّای بهشت
گفتگویی و خیالی ز جهان من و تست

نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل
هر کجا نامه عشق است نشان من و تست

سایه، زآتشکده ی ماست فروغ مه و مهر
وه ازین آتش روشن که به جان من و تست

هوشنگ ابتهاج - سایه

Wednesday, December 5, 2007

دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد
به زیر آن درختی رو که او گل های تر دارد

در این بازار عطاران مرو هر سو چو بی کاران
به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد

ترازو گر نداری پس تو را زو ره زند هر کس
یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد

تو را بر در نشاند او به طراری که می آیم
تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد

به هر دیگی که می جوشد میاور کاسه و منشین
که هر دیگی که می جوشد در او چیزی دگر دارد

نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد
نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد

بنال ای بلبل دستان ازیرا ناله ی مستان
میان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد

بنه سر گر نمی​گنجی که اندر چشمه سوزن
اگر رشته نمی​گنجد از آن باشد که سر دارد

چراغ است این دل بیدار زیر دامنش می دار
از این باد و هوا بگذر هوایش شور و شر دارد

چو تو از باد بگذشتی مقیم چشمه ای گشتی
حریف همدمی گشتی که آبی در جگر دارد

چو آب ات در جگر باشد درخت سبز را مانی
که میوه تر دهد دائم درون دل ثمر دارد

خمش کردم ز گفتن من شدم مشغول حال خود
که باد است این سخن ها وبه باطن کی اثر دارد

چو شمس الدین تبریزی اگر داری خبر از دل
دلت در وادی حیرت یقین عزم سفر دارد

Tuesday, December 4, 2007

دست بنه بر دلم ، از غم دلبر مپرس
چشم من اندر نگر،از می و ساغر مپرس

عشق چو لشگر کشید عالم جان را گرفت
حال من ا ز عشق پرس از من مضطر مپرس

هست دل عاشقان همچو تنوری به تاب
چون به تنور آمدی جز که ز آذر مپرس

مرغ دل تو اگر عاشق این آتش است
سوخته پر خوشتری هیچ تو از پر مپرس

گر تو و دلدار سر هر دو یکی کرده اید
پای دگر کژ منه خواجه ازین سر مپرس
-
غزل کامل

http://www.mowlana.org/Pages/literature/ghazalview.asp?no=937

Monday, December 3, 2007

غزل کهنه

ندانمت که چو این ماجرا تمام کنی
ازین سرای کهن راهی کجام کنی

درین جهان غریبم از آن رها کردی
که با هزار غم و درد آشنام کنی

بسم نوای خوش آموختی و آخر عمر
صلاح کار چه دیدی که بی نوام کنی

چنین عبث نگهم داشتی به عمر دراز
که از ملازمت همرهان جدام کنی

تو خود هر اینه جز اشک و خون نخواهی دید
گرت هواست که جام جهان نمام کنی

مرا که گنج دو عالم بهای مویی نیست
به یک پشیز نیرزم اگر بهام کنی

زمانه کرد و نشد ، دست جور رنجه مکن
به صد جفا نتوانی که بی وفام کنی

هزار نقش نوم در ضمیر می آمد
تو خواستی که چو سایه غزل سرام کنی

لب تو نقطه ی پایان ماجرای من است
بیا که این غزل کهنه را تمام کنی
هوشنگ ابتهاج- سایه