خود حقیقت نقد حال ماست آن:
هر کسی گر عیب خود دیدی ز پیش
کی بدی فارغ وی از اصلاح خویش
لاجرم گویند عیب همدگر
سینه باید گشاده چون دریا
تا کند نغمه ای چو دریا ساز
نفسی طاقت آزموده چو موج
که رود صد ره و بر آید باز
تن توفان کش شکیبنده
که نفرساید از نشیب و فراز
بانگ دریادلان چنین خیزد
کار هر سینه نیست این آواز
چون نهی بر پشت کشتی بار را
بر توکل می کنی آن کار را
تو نمی دانی که از هردو کیی
غرقه ای اندر سفر یا ناجیی
گر بگویی تا ندانم من کیم
بر نخواهم تاخت در کشتی و یم
من در این ره ناجی ام یا غرقه ام
کشف گردان کز کدامین فرقه ام
من نخواهم رفت این ره با گمان
بر امید خشک همچون دیگران
هیچ بازرگانیی ناید ز تو
زانکه در غیبست سر این دو رو
تاجر ترسنده طبع شیشه جان
در طلب نه سود دارد نه زیان
بل زیان دارد که محرومست و خوار
نور او نوشد که باشد شعله خوار
از زمزمه دلتنگيم، از همهمه بيزاريم
نه طاقت خاموشي، نه تاب سخن داريم
آوار پريشانيست، رو سوي چه بگريزيم؟
هنگامۀ حيرانيست، خود را به که بسپاريم؟
تشويش هزار «آيا»، وسواس هزار «اما»،
کوريم و نميبينيم، ورنه همه بيماريم
دوران شکوه باغ از خاطرمان رفتهست
امروز که صف در صف خشکيده و بيباريم
دردا که هدر داديم آن ذات گرامي را
تيغيم و نميبريم، ابريم و نميباريم
ما خويش ندانستيم بيداريمان از خواب
گفتند که بيداريد، گفتيم که بيداريم.
من راه تو را بسته، تو راه مرا بسته
اميد رهايي نيست وقتي همه ديواريم
حسین منزوی
دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش/ وز شما پنهان نشاید کرد راز میفروش
گفت آسانگیر بر خود کارها کز روی طبع/ سخت میگردد جهان بر مردمان سختکوش
وان گهم درداد جامی کز فروغش بر فلک/ زهره در رقص آمد و بربط زنان میگفت نوش
با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام/ نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش
تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی/ گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
گوش کن پند ای پسر وز بهر دنیا غم مخور/ گفتمت چون در حدیثی گر توانی داشت هوش
در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید/ زان که آنجا جمله اعضا چشم باید بود و گوش
بر بساط نکتهدانان خودفروشی شرط نیست/ یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خموش
ساقیا می ده که رندیهای حافظ فهم کرد/ آصف صاحب قران جرمبخش عیبپوش
به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح
تا دل مرده مگر زنده کنی کاین دم از اوست
نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل
آنچه در سر سویدای بنی آدم از اوست
به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقیست
به ارادت ببرم زخم که درمان هم از اوست
زخم خونینم اگر به نشود، به باشد
خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم از اوست
غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد؟
ساقیا باده بده شادی آن کاین غم از اوست
پادشاهی و گدایی بر ما یکسان است
چو بر این در همه را پشت عبادت خم از اوست
سعدیا گر بکند سیل فنا خانهٔ عمر
دل قوی دار که بنیاد بقا محکم از اوست