Sunday, August 30, 2009
Monday, March 24, 2008
بهار
بهار آمد گل و نسرين نياورد
نسيمي بوي فروردين نياورد
پرستو آمد و از گل خبر نيست
چرا گل با پرستو همسفر نيست
چه افتاد اين گلستان را ، چه افتاد
كه آيين بهاران رفتش از ياد؟
چرا مينالد ابر برق در چشم؟
چه ميگريد چنين زار از سر خشم؟
چرا خون ميچكد از شاخه گل؟
چه پيش آمد؟ كجا شد بانگ بلبل؟
چه دردست اين؟ چه دردست اين؟ چه دردست؟
كه در گلزار ما اين فتنه كرده است؟
چرا در هر نسيمي بوي خون است؟
چرا زلف بنفشه سرنگون است؟
چرا سربرده نرگس در گريبان؟
چرا بنشسته قمري چون غريبان؟
چرا پروانگان را پر شكسته است؟
چرا هر گوشه گرد غم نشسته است؟
چرا مطرب نميخواند سرودي؟
چرا ساقي نميگويد درودي؟
چه آفت راه اين هامون گرفتست؟
چه دشت است اين كه خاكش خون گرفتست؟
چرا خورشيد فروردين فرو خفت؟
بهار آمد ؟ گل نوروز نشكفت
مگر خورشيد و گل را كس چه گفتست؟
كه اين لب بسته و آن رخ نهفتست؟
مگر دارد بهار نورسيده
دل و جاني چو ما ، در خون كشيده
مگر گل نوعروس شوي مرده است؟
كه روي از سوگ و غم در پرده برده است؟
مگر خورشيد را پاس زمين است؟
كه از خون شهيدان شرمگين است؟
بهارا تلخ منشين ! خيز و پيش آي
گره وا كن ز ابرو ، چهره بگشاي
بهارا خيز و زان ابر سبكرو
بزن آبي بروي سبزه نو
سرو رويي به سرو و ياسمن بخش
نوايي نو به مرغان چمن بخش
بر آر از آستين دست گل افشان
گلي بر دامن اين سبزه بنشان
گريبان چاك شد از ناشكيبان
برون آور گل از چاك گريبان
نسيم صبحدم گو نرم برخيز
گل از خواب زمستاني برانگيز
بهارا ، بنگر اين دشت مشوش
كه ميبارد بر آن باران آتش
بهارا ، بنگر اين خاك بلا خيز
كه شد هر خاربن چون دشنه خونريز
بهارا ، بنگر اين صحراي غمناك
كه هر سو كشته اي افتاده بر خاك
بهارا ، بنگر اين كوه و در و دشت
كه از خون جوانان لاله گون گشت
بهارا ، دامن افشان كن ز گلبن
مزار كشتگان را غرق گل كن
بهارا از گل و مي آتشي ساز
پلاس درد و غم در آتش انداز
بهارا شور شيرينم برانگيز
شرار عشق ديرينم برانگيز
بهارا شور عشقم بيشتر كن
مرا با عشق او شير و شكر كن
گهي چون جويبارم نغمه آموز
گهي چون آذرخشم رخ برافروز
مرا چون رعد و طوفان خشمگين كن
جهان از بانگ خشمم پر طنين كن
بهارا زنده ماني زندگي بخش
به فروردين ما فرخندگي بخش
هنوز اينجا جواني دلنشين است
هنوز اينجا نفسها آتشين است
مبين كاين شاخه بشكسته ، خشك است
چو فردا بنگري پر بيدمشك است
مگو كاين سرزميني شوره زار است
چو فردا در رسد ، رشك بهار است
بهارا باش كاين خون گل آلود
برآرد سرخ گل چون آتش از دود
برآيد سرخ گل خواهي نخواهي
وگر خود صد خزان آرد تباهي
بهارا ، شاد بنشين ، شاد بخرام
بده كام گل و بستان ز گل كام
اگر خود عمر باشد ، سر برآريم
دل و جان در هواي هم گماريم
ميان خون و آتش ره گشاييم
ازين موج و ازين طوفان برآييم
دگربارت چو بينم ، شاد بينم
سرت سبز و دلت آباد بينم
به نوروز دگر ، هنگام ديدار
به آيين دگر آيي پديدار
هوشنگ ابتهاج - سایه
نسيمي بوي فروردين نياورد
پرستو آمد و از گل خبر نيست
چرا گل با پرستو همسفر نيست
چه افتاد اين گلستان را ، چه افتاد
كه آيين بهاران رفتش از ياد؟
چرا مينالد ابر برق در چشم؟
چه ميگريد چنين زار از سر خشم؟
چرا خون ميچكد از شاخه گل؟
چه پيش آمد؟ كجا شد بانگ بلبل؟
چه دردست اين؟ چه دردست اين؟ چه دردست؟
كه در گلزار ما اين فتنه كرده است؟
چرا در هر نسيمي بوي خون است؟
چرا زلف بنفشه سرنگون است؟
چرا سربرده نرگس در گريبان؟
چرا بنشسته قمري چون غريبان؟
چرا پروانگان را پر شكسته است؟
چرا هر گوشه گرد غم نشسته است؟
چرا مطرب نميخواند سرودي؟
چرا ساقي نميگويد درودي؟
چه آفت راه اين هامون گرفتست؟
چه دشت است اين كه خاكش خون گرفتست؟
چرا خورشيد فروردين فرو خفت؟
بهار آمد ؟ گل نوروز نشكفت
مگر خورشيد و گل را كس چه گفتست؟
كه اين لب بسته و آن رخ نهفتست؟
مگر دارد بهار نورسيده
دل و جاني چو ما ، در خون كشيده
مگر گل نوعروس شوي مرده است؟
كه روي از سوگ و غم در پرده برده است؟
مگر خورشيد را پاس زمين است؟
كه از خون شهيدان شرمگين است؟
بهارا تلخ منشين ! خيز و پيش آي
گره وا كن ز ابرو ، چهره بگشاي
بهارا خيز و زان ابر سبكرو
بزن آبي بروي سبزه نو
سرو رويي به سرو و ياسمن بخش
نوايي نو به مرغان چمن بخش
بر آر از آستين دست گل افشان
گلي بر دامن اين سبزه بنشان
گريبان چاك شد از ناشكيبان
برون آور گل از چاك گريبان
نسيم صبحدم گو نرم برخيز
گل از خواب زمستاني برانگيز
بهارا ، بنگر اين دشت مشوش
كه ميبارد بر آن باران آتش
بهارا ، بنگر اين خاك بلا خيز
كه شد هر خاربن چون دشنه خونريز
بهارا ، بنگر اين صحراي غمناك
كه هر سو كشته اي افتاده بر خاك
بهارا ، بنگر اين كوه و در و دشت
كه از خون جوانان لاله گون گشت
بهارا ، دامن افشان كن ز گلبن
مزار كشتگان را غرق گل كن
بهارا از گل و مي آتشي ساز
پلاس درد و غم در آتش انداز
بهارا شور شيرينم برانگيز
شرار عشق ديرينم برانگيز
بهارا شور عشقم بيشتر كن
مرا با عشق او شير و شكر كن
گهي چون جويبارم نغمه آموز
گهي چون آذرخشم رخ برافروز
مرا چون رعد و طوفان خشمگين كن
جهان از بانگ خشمم پر طنين كن
بهارا زنده ماني زندگي بخش
به فروردين ما فرخندگي بخش
هنوز اينجا جواني دلنشين است
هنوز اينجا نفسها آتشين است
مبين كاين شاخه بشكسته ، خشك است
چو فردا بنگري پر بيدمشك است
مگو كاين سرزميني شوره زار است
چو فردا در رسد ، رشك بهار است
بهارا باش كاين خون گل آلود
برآرد سرخ گل چون آتش از دود
برآيد سرخ گل خواهي نخواهي
وگر خود صد خزان آرد تباهي
بهارا ، شاد بنشين ، شاد بخرام
بده كام گل و بستان ز گل كام
اگر خود عمر باشد ، سر برآريم
دل و جان در هواي هم گماريم
ميان خون و آتش ره گشاييم
ازين موج و ازين طوفان برآييم
دگربارت چو بينم ، شاد بينم
سرت سبز و دلت آباد بينم
به نوروز دگر ، هنگام ديدار
به آيين دگر آيي پديدار
هوشنگ ابتهاج - سایه
Sunday, March 9, 2008
Friday, February 29, 2008
در اوج آرزو
بگذار تا ازین شب دشوار بگذریم
آنگه چه مژده ها که به بام سحر بریم
رود رونده سینه و سر می زند به سنگ
یعنی بیا که ره بگشاییم و بگذریم
لعلی چکیده از دل ما بود و یاوه گشت
خون می خوریم باز که بازش بپروریم
ای روشن از جمال تو ایینه ی خیال
بنمای رخ که در نظرت نیز بنگریم
دریاب بال خسته ی جویندگان که ما
در اوج آرزو به هوای تو می پریم
پیمان شکن به راه ضلالت سپرده به
ما جز طریق عهد و وفای تو نسپریم
آن روز خوش کجاست که از طالع بلند
بر هر کرانه پرتو مهرش بگستریم
بی روشنی پدید نیاید بهای در
در ظلمت زمانه که داند چه گوهریم
آن لعل را که خاتم خورشید نقش اوست
دستی به خون دل ببریم و بر آوریم
ماییم سایه کز تک این دره ی کبود
خورشید را به قله ی زرفام می بریم
هوشنگ ابتهاج-سایه
آنگه چه مژده ها که به بام سحر بریم
رود رونده سینه و سر می زند به سنگ
یعنی بیا که ره بگشاییم و بگذریم
لعلی چکیده از دل ما بود و یاوه گشت
خون می خوریم باز که بازش بپروریم
ای روشن از جمال تو ایینه ی خیال
بنمای رخ که در نظرت نیز بنگریم
دریاب بال خسته ی جویندگان که ما
در اوج آرزو به هوای تو می پریم
پیمان شکن به راه ضلالت سپرده به
ما جز طریق عهد و وفای تو نسپریم
آن روز خوش کجاست که از طالع بلند
بر هر کرانه پرتو مهرش بگستریم
بی روشنی پدید نیاید بهای در
در ظلمت زمانه که داند چه گوهریم
آن لعل را که خاتم خورشید نقش اوست
دستی به خون دل ببریم و بر آوریم
ماییم سایه کز تک این دره ی کبود
خورشید را به قله ی زرفام می بریم
هوشنگ ابتهاج-سایه
Subscribe to:
Posts (Atom)