Saturday, February 2, 2008

نقش

نقش پایی مانده بود از من، به ساحل چند جا

ناگهان ، شد محو، با فریاد موجی سینه سا!

آنکه یکدم بر وجود من گواهی داده بود

از سر انکار،می پرسید:کو؟ کی؟ کِی ؟ کجا؟

ساعتی بر موج و بر آن جای پا حیران شدم

از زبان بی زبانان می شنیدم نکته ها:

این جهان : دریا،زمان: چون موج، ما: مانند نقش

لحظه ای مهمان این هستی دِهِ هستی ربا!

یا سبک پرواز تر از نقش، مانند حباب،

بر تلاطم های این دریای بی پایان رها

لحظه ای هستیم سرگرم تماشا ناگهان،

یک قدم ان سوی تر، پیوسته بر باد هوا!

باز میگفتم:نه! این سان داوری بی شک خطاست.

فرق بسیار است بین نقش ما،با نقش پا.

فرق بسیار است بین جان انسان و حباب

هردو بر بادند،اما کارشان از هم جدا:

مردمانی جان خود را بر جهان افزوده اند

آفتاب جانشان در تاروپود جان ما!

مردمانی رنگ عالم را دگرگون کرده اند

هریکی در کار خود نقش آفرین همچون خدا!

هرکه بر لوح جهان نقشی نیفزاید ز خویش،

بی گمان چون نقش پا محو است در موج فنا

نقش هستی ساز باید نقش بر جا ماندنی

تا چو جان خود جهان هم جاودان دارد تو را!


فریدون مشیری

1 comment:

HTP said...

salaam,
It seems that you love poetry and you have enough time to read poems.
Hadi
http://kerman2penang.persianblog.ir