Sunday, January 27, 2008

از زمزمه دلتنگيم، از همهمه بيزاريم

نه طاقت خاموشي، نه تاب سخن داريم

آوار پريشاني‌ست، رو سوي چه بگريزيم؟

هنگامۀ حيراني‌ست، خود را به که بسپاريم؟

تشويش هزار «آيا»، وسواس هزار «اما»،

کوريم و نمي‌بينيم، ورنه همه بيماريم

دوران شکوه باغ از خاطرمان رفته‌ست

امروز که صف در صف خشکيده و بي‌باريم

دردا که هدر داديم آن ذات گرامي را

تيغيم و نمي‌بريم، ابريم و نمي‌باريم

ما خويش ندانستيم بيداريمان از خواب

گفتند که بيداريد، گفتيم که بيداريم.

من راه تو را بسته، تو راه مرا بسته

اميد رهايي نيست وقتي همه ديواريم

حسین منزوی

No comments: